ابراهیم یونسی، نویسنده و مترجم ایرانی، امروز چهارشنبه ۱۹بهمن در سن هشتاد و پنج سالگی درگذشت. او حدود ۸۰ کتاب از زبان انگلیسی به فارسی و یک کتاب هم از زبان فرانسه به فارسی ترجمه کرد. نیلوفر دهنی، روزنامهنگار، دیداری با آقای یونسی در اتاقش را روایت کرده است.
چهار سال و هشت ماه پیش بود که برای نوشتن کتابی درباره نویسندگان ایران رفتم خانه ابراهیم یونسی.
تا پشت تلفن آدرس و ساعت قرار را مشخص کردم و گوشی را گذاشتم، رفتم از توی کتابخانهام «هنر داستاننویسیاش» را درآوردم و گذاشتم روی میز توی هال که موقع رفتن با خودم ببرم برایم امضا کند.
قرارمان بود عصر جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶ در خیابان سهروردی، توی یکی از خیابانهای فرعی آن به اسم اندیشه نمیدانم چندم.
رسیدم جلوی در خانهاش، یونسی جلوی در با عصا ایستاده بود و نگاهم میکرد. سلام کردم. با احترام جوابم داد و وارد خانه شدم.
اتاقش درست کنار در ورودی بود. یک اتاق مربع تقریبا کوچک که من را یاد اتاق دوران نوجوانی و جوانیام میانداخت. اتاق پنجرهای داشت و میز کارش هم مثل پنجره اتاق، بزرگ بود و بخش زیادی از آن را گرفته بود. توی اتاقش کره بزرگی هم بود و یک نقشه جهان هم به دیوار زده بود.
همان اول یونسی رفت پشت میز کارش نشست و از پشت عینک ته استکانیاش به من خیره شد.
نگاه کردم به مبل راحتی ساده کنار پنجره و اجازه گرفتم و رفتم رویش نشستم. برای اینکه نشان دهم از او چیزهایی میدانم شروع کردم در مورد کتابهایش حرف زدن. اینکه بعضیهاشان را خواندهام و ترجمههایش عالیاند.
یونسی گفت که هر روز مثل یک کارمند کار میکند و از هشت صبح مینشیند پشت میز کارش و تا ساعت ۱۲ مینویسد و ترجمه میکند. دوباره عصر از ساعت چهار مینویسد تا هشت شب. بعد از آن هم تا موقع خواب مطالعه آزاد دارد.
گفتم چه نقشه زیبایی به دیوار زدهاید. اما انگار نقشه جهان نیست.
- بله. این نقشه خاورمیانه و ملتهاییست که در این میانه زندگی میکنند.
- چقدر نقشه و کره!
- با دایرةالمعارف اینها را هم میدادند. سابق اینطوری بود.
همسرش برایمان شربت آورد. خواهش کردم اگر فرصت دارد کنارمان بماند. گفت که کار دارد و باید برود. وقتی رفت یونسی گفت که همسرش ارمنی است.
نفهمیدم این را چرا گفت. شاید فکر میکرد اینطوری توضیح داده که چرا زنش توی اتاق نماند.
در مورد همسرش زیاد شنیده بودم. اینکه در تمام این سالها و زمان زندان رفتنش در کنار او بوده و ترکش نکرده است.
گفتم: اگر ناراحت نمیشوید از زمان زندان رفتنتان بگویید.
گفت: چی میخواهید بگویم؟ من هشت سال زندان بودم. از ۱۳۳۳.
شنیده بودم وقتی وارد زندان میشود عضو باشگاه افسران حزب توده بوده و موقع بیرون آمدن از آنجا «روزگار سخت» چارلز دیکنز با ترجمه او توی بازار بوده است.
گفت: زندان که رفتم دوستانم با من بودند اما همه اعدام شدند و من تنها ماندم.
- چه سالی رفتید زندان؟
- همان بعد از کودتا بود دیگر. سازمان نظامی حزب توده که لو رفت، من و افسران دیگر بازداشت شدیم. همه هم اعدامی بودیم. اما به من یک درجه تخفیف دادند و حبس ابد شدم. دوستانم همه اعدام شدند.
این را که گفت لحنش تلخ شد.
گفتم: چرا شما را عفو کردند؟
- چون من سالها افسر سوار بودم تا اینکه یک بار تیر فرمانده اشتباهی به پایم شلیک شد و من یک پایم را از دست دادم. همین هم شد که اعدامم نکردند.
- قبل از زندان رفتن هم مینوشتید یا ترجمه میکردید؟
- نه آنطور جدی. توی زندان وقتی ابد به من دادند و بقیه را اعدام کردند، من خیلی تنها شدم؛ چراکه بهترین دوستانم را جلو چشمانم از دست داده بودم. همین شد که تصمیم گرفتم در زندان زبان انگلیسی بخوانم و از طریق مکاتبه، در مدرسه هنر داستاننویسی ثبت نام کنم. دو سال که درس خواندم، مدرک داستان نویسی از این مدرسه گرفتم و بعد هم اولین ترجمهام را منتشر کردم.
- کدام کتاب؟
- همان «آرزوهای بزرگ» دیگر. سیاوش کسرایی توی زندان به من معرفی کرده بود. از توی زندان ترجمه کردم و ناشر هم چاپ کرد و پولش را به زنم داد.
مکثی کرد و بعد ادامه داد: میدانید! بعداز اینکه بیشتر دوستانم را اعدام کردند من دچار یکجور تنهایی عجیب شدم. همانجا تصمیم گرفتم دیگر به مسائل سیاسی فکر نکنم. همه وقت و تمرکزم را گذاشتم روی ترجمه و نوشتن. میدانید! من ۱۲ رمان نوشتهام. آن موقع هم توی زندان همه فکر و ذکرم شده بود نوشتن و ترجمه، توی زندان انقدر تحویلم میگرفتند که برایم یک میز چوبی توی حیاط درست کرده بودند که من راحتتر بنشینم و بنویسم.
گفتم: ولی انگار سیاست رهایتان نکرد؟
همانجور که از پشت عینک ته استکانی، جدی و مصمم نگاهم میکرد، دهانش به لبخند باز شد: بله دیگر. انقلاب که شد مهندس بازرگان ما را دعوت کرد برای استانداری کردستان. آخر میدانید که من کردم. خانواده من از قدیمیهای بانه بودند. در شهری مثل بانه آن روزگار که شاید جمعیتش تنها به ۵۰ خانوار میرسید، اجداد من جزء نخبگان این شهر به حساب میآمدند به نحوی که میتوان گفت حاکمیت بانه با خانواده من شکل گرفت. سلیمانخان پدر من هم دومین شهردار بانه بود و میتوان گفت پس از ورود نهادهای اداری به ایران، حاکمیت از نوع سنتی خود به شکل مدرنش درآمد و پدر من در همین چارچوب و در ادامه سلسله مراتب قبلی به عنوان شهردار بانه انتخاب شد.
حسابی رفته بود سراغش خانواده و معرفی اجدادش. با انگشت اشاره کرد به دیوار پشت سرم و عکسی را نشان داد: «این عکس جد اعلای ماست.»
بلند شدم که بهتر عکس را ببینم. تصویری بود از یک نفر با لباس کردی.
گفت: من این عکس را از آرشیو اسناد ملی گرفتهام. عموی پدر، پدربزرگ و جد اعلای ما همه از حاکمان محلی بودند. این عکس از جد بزرگ ما مربوط به اواخر دوره ناصرالدین شاه است. ۱۳۰ سال عمر کرده بود.
دیگر ننشستم. همینجور توی اتاق گشتم و از در و دیوار یادداشت برداشتم.
توی کتابخانه چند طبقه کنار میز تحریر هم کتابهای خودش بود، هم کتابهای دیگر. نشستم روی زمین، جوری که زانوهایم روی زمین تعادلم را حفظ کند، همینطور نامنظم چشمم به هر کتابی میخورد اسمش را مینوشتم: زمستان بیبهار، دعا برای آرمن، سیری در نقد ادبیات روس، گورستان غریبان، مادرم دوبار گریست، رویا به رویا، شوهر آهو خانم، دن کیشوت، اسلام در ایران، شرح غزلهای حافظ و...
اشاره کرد به کتابخانه: «ردیف سوم و پایین کتابهای خودم است.»
بعد اشاره کرد به آن یکی کتابخانه، روبروی میز کار که بزرگتر بود و بیشتر اتاق دیوار را گرفته بود.
«در این قفسه هم تک و توک برخی آثار من هست.»
بلند شدم. بیحرف. در سکوت نگاهش کردم. یک جور افتادگی و رفتار بزرگ منشانه داشت که بیشتر دلم میخواست نگاهش کنم. دوست داشتم به احترامش کمتر سوال کنم و زیاد حرف نزنم.
همانجور جدی و در عین حال مهربان از پشت عینک قطورش نگاهم کرد و گفت: من ۹۱ کتاب دارم.
پرسیدم: چه جوری مینویسید؟ چه وقتهایی؟ با چی مینویسید؟
- با مداد مینویسم و گاهی هم با خودکار یا خودنویس پاکنویس میکنم. همان ساعتهایی که به شما گفتم کار میکنم. مگر اینکه مشکلی پیش بیاید. بچه مریض شود یا اتفاقی بیفتد که نتوانم بنویسم. من در جوانی پایم را از دست دادم. فرصت نشستن زیاد پیدا کردم. باید خودم را یک جوری مشغول میکردم.
- کی بوده که اصلا نشده بنویسید؟
- همیشه سعی کردهام توی هر شرایطی بنویسم. البته آن دوره چهار ماهه که استاندار کردستان بودم واقعا سرم خیلی شلوغ بود ولی بعد آمدم یک گوشه نشستم و فقط نوشتم.
- دیگر کار دولتی نکردید؟
- من از زندان که آمدم بیرون در مرکز آمار استخدام شدم. بعد هم دکترای اقتصاد از سوربون گرفتم. درسم که تمام شد در دانشکده آمار ترمهای انگلیسی را درس میدادم. در سال ۵۸ هم به پیشنهاد خودم بازنشسته شدم.
اینها را که داشت میگفت چشمم افتاد به عکس پشت سرش. تا آن لحظه دقت نکرده بودم که چقدر عکس اسب توی اتاقش دارد. یک بزرگ پشت سرش بود. یکی هم روی کتابخانه دیوار کنار میز.
مجسمه اسب هم انگار داشت.
گفتم: چقدر اسب!
گفت: من افسر ارتش بودم و اصولا سوار بودم. به اسب خیلی علاقه داشتم. برای همین دوستانی هم که این را میدانند گاهی از این هدیهها میدهند.
دیوارهای اتاقش پر بود از تقدیرنامه. عکس یک دختر کرد هم بود، گفتم شاید با یونسی که کرد است نسبتی داشته باشد. ولی گفت که این عکس یک دختر تبعیدی از کردستان به مناطق عربنشین است.
عکس مربوط به زمان صدام حسین بود.
گفت: من این را از یک دفتری در کردستان پیدا کردم و آوردم و خودم هم قاب کردم.
بعد اشاره کرد به شربتها: یک چیزی بخور، نمکگیر شو!
نگاهم افتاد به عکسی که با احمد محمود انداخته بود. پرسیدم: این عکس را کجا گرفتهاید؟
گفت: خانه خود محمود بود.
قبلا مطلبی از احمد محمود خوانده بودم درباره اینکه رمان «همسایهها» را ابراهیم یونسی کمک کرده که منتشر شود.
محمود در آن یادداشت نوشته بود: روزی ابراهیم یونسی سرافرازم کردم و آمد خانهام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آنها اعدام میشد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه جهان بیخبر بودم. بندر لنگه هم در سال ۱۳۳۳ جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به ۱۷ – ۱۸ سال بعد بود که دیدم و از گذشتهها گفتیم. آن شب حرف رمان همسایهها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخهٔ خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایهها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف میزند. با هم همسایهها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید.
از خانه یونسی آمدم بیرون. درست نبود پیرمرد را بیشتر خسته میکردم، آن هم عصر جمعه.